To my 30th



سر فشار تختای دو برابر بقیه م و مریضایی که تند تند عوض میشدن و تو جو سنگین و ترسناک اتندا باید واسشون شرح حال و نوت بذاری و سر جو متشنج بین هم لاینیام تو این بخش و خب احتمالنم یه مقدار پی ام اسی، با اخمو ترین قیافه تند تند را میرفتم و بین این را رفتنام رسیدم به دسشویی و زدم زیر گریه، اتفاقی که تو پنج سال تا بحال نیافتاده بود. چقدر دارن سخت میگذرن این روزا و خوبیش به اینه که فعلا دو روز ازش دورم، البته کلاس هشت صبح فردا رو فاکتور میگیرم. برام سواله دکتری که روان پزشکه و باید حواسش تو این موارد جمع تر باشه، چی انسانیتش رو کم میکنه و سمت حیوانیت سوقش میده که انقدر بی قاعده بخشی رو واسه بقیه جهنم میکنه، که انقدر بی قاعده با مریضاش و اطرافیان ِ غیر دانشجو هم زننده ترین رفتار رو داره.

اگه تا به حال واسه اسم و سطح دانشگاه بود که میخواستم شهرای بزرگ تر باشم حالا دلیلای منطقی تر و بهتری دارم که محکم ترم میکنن واسه این کار، که لااقل شان خود دانشجوم حفظ بشه. که واقعا که فقط خود آدم میتونه خودش رو نجات بده.

حالا عصر آروم و سرد و تاریک چهارشنبه ست و دو روز ِ پیش رو که دلم میخواد فکر کنم هیچ وقت سر نمیاد.



چرا عزا نمیگیرم من؟ عجیبه. خیلی شکل قبلنام نیستم دیگه.

صبح ِ امروز اولین روز ِ روان بود و تقسیم بندی، قرعه کشی شد و با اتندی افتادم که یه عالم تخت و مریض داشت. حالا من ۶ تا تخت دارم و هم گروهیم ۵ تا، اکسترن بقیه اتندا؟ ۲ یا نهایت ۳ تا. یه سری بحثا هم با هم کلاسی پیش اومد که خب دیگه اذیت نمیشم فقط نفرتم از خود اون آدم بیشتر میشه. ۶ تا تخت و شرح حال میگذره ولی گندی که همکلاسی به رفاقت زد نمیگذره و فراموش نمیشه، که خب مدتیه میدونم چقدر نباید گیر ِ ادما باشم و چقدر مستقل بودن خوبه.

بخش روان ما یچیزی مث پادگانه، هفت و خورده ای اونجایی و حق نداری تا دوازده و نیم از ساختمونش خارج شی، اتندای وحشتناکی داره.

مریضا چطورن؟ پشت میله ها. واسه ورود باید اطلاع بدی تا حواسشون بهت باشه، چند بار قبل ترا مشکل پیش اومده. حقیقتا میترسم:)) حالا وقتی برم تو دل ماجرا همه چی بهتره. ولی خب الآن خیلی محکم تر از اون وقتیم که با چند دقیقه رفتار ناجور مریض تو بخش اورو تا دو هفته به خودم نیومدم.

پادگان که آزادمون کرد به قول سین به جا خوابیدن مُردم، بیدار که شدم جای برف بازی ِ دو روز پیش بد درد میکرد:))

حالا بلخره گیر افتاده و دکتر رفته، قرص و شربت و آمپول خورده، یه روز سخت گذرونده دراز کشیدم رو تخت و به زمستون پیش رو فکر میکنم و عجیبه که حالم گرفته نیست. حتی وقتی به منتوره زنگ زدم و اطلاعاتش کمکم نکرد و دل به مشاوره ش بسته بودم هم تو ذوقم نخورد.

دارم فک میکنم با یه ماگ جدید، دو تا جعبه ی فی کوچولو و بزرگ، چند تا دفترچه ی خوشگل، یه عالم قهوه و کافی میکس و شیرکاکائو میتونم زمستون خوشگلی داشته باشم، به سیو مانی واسه کاری که دارم فک کنم یا خرید ماگ و جعبه و دفترچه واسه قشنگی روزام؟


"دیدم جلو آینه شبیه تصویری از گم تو ذهنم نشسم!
موهای گوجه ای، تی ش"

صبح چند روز قبل نوت گوشی رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن تا این که چشمم به ساعت خورد و مجبور بودم تا همینقدر باقی بذارم و بدو بدو به آماده شدن و سر ساعت رسیدنم برسم.

قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه، موهای گوجه ای، تی شرت گشاد که یقه ش یه وری کج شده، صورتی که هیچ سیاهی دور چشمی و رژ ِ رنگ و رو رفته ای نداره و ماگ قهوه تو دستم که آسه آسه ازش میخوردم و لود میشدم.

همیشه این تصویر تو عکسا و فیلما برام جذاب و بُلد بود و حالا یهو به خودم اومده بودم دقیقا وسط همون تصویر ِ ساده.

همه چیز از همینجا شروع شد، وقتی به مبدا اتفاقا و فکرای الآنم فکر میکنم همون دختر میاد جلو چشمم و چه تصویر قوی ای هم واسه مبدا ِ همه چی شدن:))

اومدم بنویسم حالم خوبه واسه همه ی ساختارای جدید ِ تو ذهنم، حالم خوبه که یهو دنیام داره چن لول بالا تر و بزرگونه تر میشه و واسه داشتن همه چیزای تو ذهنم باید ازشون نوت بنویسم تا که یادم نرن(ینی زیاد و مهم شدن که نوت لازمن).

حالم خوبه و میخوام که ادامه ش بدم، یکی از دلیلای گنده ی حال خوبم عوض شدن ۱۸۰ درجه ی بی صبر بودنم بود، که نتیجه ی هر کاریو تو سریع ترین زمان ِ ممکن که عملا غیر ممکن بود میخواستم و حالا میدونم باید براش صبر کنم و خوب پِی بذارم، انقدر خوب که حتی مو هم لای درزش نره.

فردا امتحان بهداشت دارم، قرار بود هتل باشه ولی خب شاید همین باعث شد بی برنامه ترین ماه ممکنمو داشته باشم. مزه هم نداد، کلاساش همه بی مزه بودن. البته دو تا نقطه ی خیلی پررنگ داشت که شدیدا م میکنه و جبران تموم بی برنامگیاشه، حتی جبران یه نمره ی از پیش دست رفته ی بهداشتم و حتی جبران نمره ی کمی که احتمالا قراره بگیرم چون فرصت خوندن نداشتم و راستش بعد ترا هم تو جو نبودم. شما فک کن بخشای سختو با ۱۸ بگذرونی و وقتی برسی به بهداشت ۱۴،۱۵ باشه، حالا امیدوارم همینم بتونم بگیرم:))

خوشالم از برگشتن به جو اینجا و چقدر دوست ترش دارم♡

از نوشته های پارسال ِ همینجام مسافرت خواستن بیشتر به چشم میومد که نوشته بودم به ۵ روزه شم راضیم:)) که خب تبدیل شد به ۱۶ روز ِ خیلی قشنگ که هم خوش گذشت و هم شروع ِ یه چیز عجیب بود.


از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.

منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))

حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین مورد و راجب کنکور و دانشگاه به داداشه میگم پس چرا خودم لحاظش نمیکنم؟ که باید قبول کنم همیشه سخت تراشو قراره از سر بگذرونم و زنده بیرون بیام پس حالا میتونم کمتر سخت بگیرم و کمتر خودمو اذیت کنم.

خوشالم که خیلی حالم با اون موقعا فرقی نکرده، بیس حالم یعنی. یچیزایی فرق کرده مث کمی بی انگیزه تر شدن، بی برنامه تر شدن، اما غصه دار تر نشدم:)

دو تا هدفی که نسبتا شروعشون کردم لاغر شدن و زبان خوندنه که اولی رو تا وسطا پیش اومدم و دومی رو هم شروع کردم گرچه هزار ساله باهاش فاصله افتاده ازم.

دیروز تو کانالا از این که حس میکنیم زندگی مون چون اینجاییم داره از دست میره و دیگه زندگی نمیکنیم نوشته بودن و دیدم که چقدر درسته، که چقدر همین فکر ِ من که حالا دارم زندگی نمیکنم پس چرا واسش کاری کنم؟ منو عقب و ثابت نگه داشته، باید دور شم ازش و باز حرکت کنم. باز برنامه دار شم.

مامان نیست و یه هفته نشده هنوز، احتمالا دو ماه این شکلی قراره بگذرونیم و داره کمی اذیت کننده میشه:)) دوست نداشتنیه اوضاع ولی خب ادمیزاد هر چیزی رو از سر میگذرونه و یکی از چیزایی که ذوقم رو بی می انگیزه کلاس رقص پیش روعه.

کارای زیادی پیش روعه و من آدم نوشتنم برخلاف چیزی که زمان کنکور راجب خودم فکر میکردم. حالا هم گمونم فرصت خوبی باشه واسه یه استارت کوچولو زدن و چقدر خوبه که خودم رو دارم بیشتر میشناسم و انتظارای بیجام کمتر شده ازم.


نمیدونم چقدر لازمه بنویسم تا که ذهنم خالی بشه و بتونه بشینه پای درساش، اما میدونم که اصلا کم نیست. میخواستم ورزش کنم، اما صدای بارون رو شنیدم و رفتم پایین که بشینم رو مبل خیلی راحتی که گذاشتم کنار پنجره و مثن اونجا درس میخونم، و خب درس بخونم، اما نشد.

این که هنوز تسلط کامل رو مغزم ندارم ناراحت کننده ست، این که نمیتونم وقایع رو جوری که هست و نه بدتر، حتی شاید بهتر برا خودم جلوه بدم و پیش ببرونم دلسرد کننده ست، که فقط خودم میدونم چه موانعی که تو ذهنم برام ساخته نشده ست.

تو ۶ سالی که دارم کانال مینویسم، آدما مقطع تحصیلی عوض کردن، فارغ التحصیل شدن، عاشق شدن و ازدواج کردن، باردار شدن و حتی بچه به دنیا اوردن، مهاجرت کردن و ترفیع شغلی گرفتن، اما من هنوز همون دختریم بینشون که پزشکی میخونه و از امتحاناش میناله:) یذره تفاوت قضیه فقط اینجاست که قبل تر از صبحای دانشگاه مینالیدم و حالا صبحای بیمارستان، بی ثباتی اتندا و امتحانای پایان بخش

حتی دوباره داره امتحان جامع نزدیک میشه و پس کی خلاص میشیم ماها از کنکور دادن؟ علوم پایه و پره و صلاحیت بالینی و رزیدنتی و هوووف اصلا.

هنوز طول روز مودم بالا و پایین میشه، کلی که فکر میکنم خسته میشم و دیگه جونی واسه پیاده کردن کارا نمیمونه، اما خب باز کمال گرا شدم و هر کاری میکنم م نمیکنه، هی از خودم شاکیم و هی انتظار بیشتر دارم، اما حواسم هست که همین کارایی که میکنم نسبت به قبل چقد بیشتره؟ چقد فرق کردم؟

پارسال آذر ماه بود که درگیر استارتاپ شدم و بعدش تموم فکرای مربوط به پول دراوردن، مقام اورده بودیم و میخواستن کمکمون کنن و دفتر بدن و پیگیری کنن که را بندازیمش:)) قرار بود تا الان پول دراورده باشیم، اما کم کم همه چی محو شد برامون. شاید اگه از همون موقع شروع کرده بودم به انجام یکاری و مستمر روش بودم، الان نتیجه ای داشت برام، اما هنوزم که هنوزه فقد ایده ست که داره میاد.

چند روزیه به ایده ای فکر میکنم که قسمتیش مربوط به هدیه ی تولدمه که از طرف نونه، و اگه مطمعن میبودم میتونستیم بدون پول و لوازم خاصی فعلا اروم اروم پیش ببریمش، اما خب چه تضمینی هست؟ همین ایده کلی ذهنمو میگیره و کلی آشفتگی هست.

تصمیم گرفته بودم پره رو آسه آسه شروع کنم اما هم هنوز به منابع قطعی واسش نرسیدم و تصمیم نگرفتم، هم پایان بخش پوست نزدیکه

کاش یذره سرحال تر و حواس جمع تر باشم، کاش یذره به خودم اعتماد کنم. 

طول مدت نوشتنم، میخواستم برسم به موضوعی راجب نون، اما میبینم هنوز دلم نمیاد چیزی ازش بنویسم، حس میکنم شاید کامل نباشه نوشتنم، حس میکنم نمیخوام تیکه تیکه ش کنم، نه خوب نوشتن ازش و نه مشکلات کوچولو رو هنوز نمیتونم بنویسم

استاد نورولوژی مون که خیلی هم خفنه، میگفت دانشجو پزشکی ای که قرص نخوره بدرد نمیخوره:)) ینی انقدر بیخیال و بی استرسه و نمیفمه پزشکی ینی چی. همون دکتریه که قبل کنکور پیشش رفته بودم و یه سری قرص بم داده بود و داشتم دوران ارومی رو میگذروندم، همونی که از کنکورش واسم تعریف میکرد و میگفت که غیر بومی شو حتما

همین اواخر گفتم بهش که علایمم ادامه داره، گف برا دختری به سن تو خطرناکه و باید بیای مطب و معاینه شی، ولی خب نه جراتشو دارم و نه حوصله ش رو واقعیت:))

با این که روشنایی عصر رو از دست دادم و اکثرا تا وقتی بیدار شم و جمع و جور کنم تاریک شده و دیگه نمیتونم تو روشنایی کنار پنجره بشینم، اما کش اومدن ساعات شبونه رو دوس دارم:)

 


گاهی فکر میکنم کاش شغلی داشتم که کمتر با آدما درگیر بود و حالا قراره پزشکی باشم که هر روزش با آدمای بدحال و عصبی و همراهای عصبی تر درگیره. میتونستم هنرمندی بشم که آروم تو خلوت خودش کار میکنه و ارتباطی هم با مشتریاش نداره.

میتونستم کافه داری باشم که همه چی اون پشته و خودش کسی رو نمیبینه.

دلم میخواست هر چیزی باشم جز اینی که الآن هست، دلم سی سالگی ای رو میخواد که مستقل باشم و کمتر لازم باشه که بترسم. توی ۲۳ سالگی هنوز ترس هست، از خیلی چیزا، از حمایت نشدن

کاشکی اگه خودم و خودم بودم، تو هر چیزی خودم و خودم بودم

توی دلم خالی ترینه، از نزدیک ترین آدمام حتی. دارم لحظه هایی رو میگذرونم که فکرا از تو میخورنم و هربار علامت سوال جدیدی هست. عضلاتم سفتن و دو روزه که حس رهایی نداشتم، شل شدن عضلات نداشتم، آسودگی نداشتم، خسته م

میدونم جزیی از مشکلات زندگیه و میگذره، ولی آدمای اطرافم نا امیدم میکنن هنوز انقدری استقلال ندارم که نیازی بهشون نداشته باشم، حتی همونطور که به خودش گفته بودم، دلم نمیخواست که نیازی بهش نداشته باشم دلم نمیخواست بند دلم جدا باشه ازش

شاید باید همه ی اینارو یادم باشه، شاید باید بعدا ازشون استفاده ای بکنم

فعلا تموم چیزی که میخوام بخیر گذشتن این اتفاقاست


از خالص ترین حسایی که تا به حال تجربه کردم، یا که از ناب تریناش، که تا مغز استخونم رفت، وقتی بود که تو فست فود نبش خیابون نشسته بودیم و وقتی نیگاش نمیکردم، با دقت نگام میکرد و منم به عمد هی حواسمو به چیزای دیگه میدادم که بیشتر کیف کنم وقتی داره اون شکلی نگام میکنه:))

چی شد یادم افتاد نمیدونم اصلا، فقط میدونم قبل ترش مبحث کاملا جداگونه ای توی ذهنم بود. این روزا چی میگذره تو من؟ خونه و اسبابش توی ذهنم جزییات رو کنار هم میچینم و خونه ی قشنگ خودم رو میسازم میخوام قبول کنم که تک تک تلاشای الآنم ریز به ریز ِ همون وسیله هارو قراره برام بیارن، خب همه چی به الآنمم بنده دیگه، تموم شغل آینده م به درس خوندن حالا هام بنده

فردا رو مرخصی گرفتم، گویا مث دایی عاشق مرخصی های استراحت تو خونه ای عم، حس جمعه ی شنبه دار و سنگینیش رو ندارم و خیلی قشنگ تره:))

 

+درسته دنیا یه دندگی میکنه

ولی آدم یبار زندگی میکنه

پس بخندو روشو کم کن

دنیا رو تو آدم کن:))


چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!

در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیافته و بیشتر از اون هم فعلا پولم رو برای چیزهای دیگه نیاز دارم.

یه ربع حلقه زدم، دست و دلم به رقص نرفت، قبل ترا چقدر راحت تر و اسون تر میرقصیدم و پروسه ش به دلم هم مینشست، قهوه ی تلخ اما با شکلات برای خودم گذاشتم روی میز و منتظرم بعد نوشتن بخورم و تاثیری روی کسل بودنم بذاره.

اتاقم تمیز تمیزه و برام لذت بخشه، گلی که دختر عمه اورده رو میز ارایشمه و نگاه کردن بهش حالم رو خوب میکنه، وقتی چنین موجودی انقدر برام قشنگ و رقیق و خوشحال کننده ست، چقدر قشنگ تر میبود اگه از آدم دیگه ای میبود

بهرحال، اولین باری بود که جز گلای عمو، گل میگرفتم برا خود خودم.

انقدر به دلم نشسته بودنش توی اتاقم که فکر میکنم شاید یه وقتی خودم برا خودم گل بگیرم و بذارم گوشه ی اتاق.

و این که دخترعمه تو گلفروشی منو کسی که عاشق گله معرفی کرده و این که چند تا از ادمای اطرافم با گربه دیدن یاد من میافتن یا گربه هارو دوست داره چون منو بیادش میاره، خیلی برام قشنگه که تونستم با یچیزایی تو دل و ذهن ادما باشم طوری که بخوان بشناسنم و شناسنامه دار راجبم کر کنن.

و حجم درسای باقی مونده


تو اتاق پایینی جلوی گرمای مستقیم بخاری دراز کشیدم و پاهام رو به قسمت گرم دیوار چسبوندم، قبل از این که یا بهتره بگم بعد سرسری خوندن جزوه ی اول و حالا که میخوام برم سمت احیا، اومدم بنویسم و یه مقدار از شلوغیای تو سرم رو اینجا جا بذارم.

تو موقعیتی هستم که دوشنبه و پنج شنبه امتحان دارم، از یک درس اما امتحان هایی کاملا متفاوت، ته دلم میدونم هر دو قراره بخیر بگذرن اما دلیل نمیشه استرس همیشگی قبل امتحان و بخصوص این دو رو که اولی هم جنگ اعصاب استادی داره رو نداشته باشم، همینان که پیر میکنن آدمو و تعداد موهای سفید رو بیشتر، حالا اگه کسی غیر از خودم بخونه لوس بنظرش میاد اما شناختی که از استاد دارم و ظلم بی انصافانه ای که بهمون میشه رو نمیتونم هضم کنم و روند فرسایشی داره. چه اشکالی داره مگه امتحان عادی گرفتن؟ نرمال گرفتن؟

خلاصه که میگذره هر دو، همه چیز تا بحال گذشته و پره هم میگذره و اینترنی هم و امیدوارم همه شون بدون مشکل خاصی برای من و بقیه بگذره

اتفاق جدیدی که پیش اومده درخواست همکاری به عنوان طراح با برندیه که اسم قشنگی داره و تازه کاره، اما شروع خوبی بنظر قراره داشته باشه، گفتن که طی یک هفته الی ده روز آینده قراره قرار داد تنظیم کنن و امضا کنیم و تقریبا چیزایی که تو سرم بوده به واقعیت بپیونده

مثل کلاس المپیاد خیلی سال پیش که سوال آسونی بود و جواب رو پیچوندم چون قبل ترش استاده گفته بود اگه آسونه بدونین اشتباهه اما بعد تر فهمیدیم همون آسونه درست بوده، الآن هم فکر میکنم چنین ساده پیش رفتن برا رویای قشنگم باعث ناواقعی تر شدنش میشه اما خب فقط میتونم وایسم و منتظر باشم و نتایج خوب دلم بخواد. جدی جدی اگر نون جدیم نمیگرفت و باعث نمیشد از همون جاهای ریز ریز خیلی ریزم شروع کنم و اتفاقات زنجیروار بعدی که همه شون هم خوشایند نبودن پیش نمیومد به اینجا ختم نمیشد، که قطعا ختم نیست و شروعه هنوز.

سر همین بود که دیروز اولین قرار کاری نسبتا رسمی م رو داشتم:)) با لباسی که سعی کرده بودم رسمی تر باشه، کت مشکی و کیف چرم قهوه ای و دسکش مشکی:)) 

باید روزا رو گذروند دیگه بهرحال، یادم باید بیارم که شب امتحان بافت تو همون چند ساعت با حال خوب تونستم جمع کنم مباحث رو و نمره ی خوبی بیارم، حالا هم همون آرامشو لازم دارم، و باید خودم خودم رو قبول داشته باشم که کیفیت درس خوندنام چقدر نسبت به قبل تر ِ نزدیک فرق کرده.

با دلی که احساسات متناقضی داره برم برای ادامه ی روزم و امیدوارم مفید بگذرونمش.

عنوان؟ کاملا یهو توییت ریت کرده ی نون به ذهنم اومد.


دیشب اطفال رو تموم کردم و گرچه آخراش رو بی کیفیت تر، کمی آخراش رو، ولی خب راضی بودم نسبتا.

از صبح امروز، از صبح غیر قشنگ امروز، قلب رو شروع کردم و چقدر این درس اذیت کننده ست و نمیدونم ذهن منه که هر چیزی رو پس میزنه یا ناجوری ِ قلب و یا که هر دو؟ دروغ گفتم، میدونم، هر دو.

بچه جان پاشو جمع و جور کن مثل همیشه، تو حالت با خوب پیش رفتن خوبه، پاشو تیز کن و بعد تر سر حوصله بشین پای قلب خوندنت و خوب ببندش، جاهایی که لازم داری رو هم از کتاب بخون، آباریکلا دختر:))

مانع نذار توی ذهنت برا خودت

 


اگر برات سواله که هر بار باید لوکیشن بدم؟ و لازمه بگم که آره، نشستم روی و نه پشت میزی که چسبوندیش به دیوار تا که راحت تر بشینی و تکیه بدی، معشوق ِ جان به بهار آغشته ی محسن نامجو گوش میدی و دهنت مزه ی لواشک تلخ و ترش ل سیب جنگلیای مامان رو داره!

تا قبل خواب خوب پیش رفتی و حالا داری گند میزنی به وقتت:)) هی پاز میکنی تایمر رو و کارای متفرقه میکنی، تازه، این روزا همه ش گشنته:))

بکذریم، باید تصمیم بگیری که یک دوره کافیه یا که دو تارو باید برسونی؟ آخه ترجیح من دو دور مرور ۹۸ عه شاید بهتر باشه به یاس پی ام بدم؟! هوم.

لعنت به دانشگاه و کارای حاشیه ی این چند ساله ش که دوبار صبح تاحالا حالم رو گرفته


دیروز خیلی خوب بود، هر چی میخوندم بخوبی توی سرم جا میگرفت و با خوندن کیسای جدید کیف میکردم، امروز؟ سرم مه آلود تره، تابحالش بد نبوده ولی خب مه آلوده و کیفیت دیروز رو نداره.

اوضام نسبت به بقیه ای که خیلی خرخون نباشن خوبه و باید بتونم خودم رو جمع و جور کنم و خوب پیش برم، هیچ جور جا زدنی از درس خوندن جایز میست، منتها من هنوز هم بابت ساعتای زیادی که دارن حیف میشن متعجبم و خیلی تلاش لازمه واسه این که کمشون کنم.

مدیتیشن دیروز و امروز رو هنوز انجام ندادم! خب کاشکی اینکارو میکردم چون واقعا آرومم کرده بود.

راجب ۹۸ و ۹۷ تصمیمی گرفتم که ببینم چطور پیش میره و چقدر به نقشه چه دراز مدت و چه کوتاه مدت و برای هر کاری نیاز دارم.

منتظرم کلیه تموم شه(تمومش کنم:)) ) و برم دوش بگیرم و حیف از شبا، شبا رو دوست دارم اما دیگه قدرت توی شب درس خوندن رو ندارم، ارامشش ولی یا باید بتونم شبهارو هم درس بخونم و یا جایگزین ِ خواب شب و بیداری صبح بکنم یادته دوس داشتی ۴ و ۵ صبح قبل روشنی بیدار شی، قهوه بخوری و ماسک بذاری و کارهاتو آسه آسه و با کیفیت انجام بدی؟ شاید اصلا وقتش باشه.

تازه با تجربه تر شدی دختر:)) یخورده به خودت ایمان داشته باش


عکس های خونه بیشتر از هر چیزی به وجد میارنم و میتونم مدت ها توی پینترست نگاشون کنم و هربار بیشتر غرق بشم، میتونن بهم انگیزه بدن که سگدو بزنم واسه داشتن گوشه های دنج و خونه ای که هر جای دور یا نزدیک بری، برگشتن بهش هست و از معدود چیزهای ثابتیه که انتظارت رو میکشه.

سفر قشنگه اما ترجیح من به ساختن و داشتن خونه و گوشه های دنجم، بعد پول جمع کردن واسه سفره، تا که تو هر سفری بدونم خونه ی قشنگم انتظارم رو میکشه.

دیروز داشتم فکر میکردم چرا انقدر باید واسه خونه ی خودم رو خریدن دارم و انقدر هم زود؟ واجبه فشار سنگینی رو از جهت روانی متحمل شم براش وقتی هنوز وم انچنان نداره؟

شل کردن خوبه، شل کردن همیشه جوابه. درس خوندن هم خوبه و جوابه بهتره برم ادامه ی درس هارو بخونم تا که خواب استیبل دیشب ادامه دار باشه برام بلخره.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها